ترقّیات روحانی / سخنرانی جناب علی نخجوانی

حفظ ایمان و وفای به عهد و میثاق الهی مستلزم کوشش و مواظبت دائمی و قدم برداشتن همیشگی در راه کسب ترقّیات روحانی است.
سخنرانی زیر که مبتنی بر نصوص و تعالیم مبارکه است، دارای نکات بسیار مهمّی است که انسان را در این مسیر بینشی عمیق می بخشد.

مستخرجاتی از نطق جناب علی نخجوانی که در مجمع یاران در ارض اقدس ایراد شده است.
مرحمتی حضرت اَمَةُ البَهاء روحیّه خانم عَلَیها بَهاءُاللهِ الاَبهی به مجلّه عندلیب
 
ترقّیات روحانی موضوعی است که واقعاً بدون استمداد از بیانات مبارکه به هیچ وجه نمی توان راجع به آن صحبت کرد و مطلبی اظهار نمود. این است که ضمن عرایضم غالباً از بیانات مبارکه که جمع آوری کرده ام، تلاوت خواهم کرد.
 
مسألۀ ترقّی روحانی ما در واقع نشو و نمای روحانی ماست، چه در عرض اقدس باشیم و چه در جای دیگر. در آثار مبارکه مثالی است راجع به روح انسان که ترقّیاتش شبیه به رشد و نمای دانه است. همان طوری که نور و حرارت سبب می شود که دانه جوانه زند، سرسبز گردد، گل و شکوفه و ثمر آورد، همان طور نیز بیداری روح انسان در نتیجۀ تأثیر روحُ القُدُس است که آفتاب معنوی است. وقتی که روحُ القُدُس در ما اثر کرد و متصرّف وجود ما شد، آن وقت روح انسانی ما مبدّل به روح ایمانی می شود. ولی تا این روح ایمانی به مرحلۀ اطمینان و ایقان نرسد، خود را آن طور که شایسته است در عالم فعل ظاهر نمی کند و تا وصول به این مقصود خیلی راه است و این موهبت به آسانی حاصل نمی شود. چنان که دانه هم چون جوانه زَنَد ابتدا به صورت گیاهی از زمین سر بیرون می آورد، کم کم نهالی می شود و بعد به درختی مبدّل می گردد و تا زمانی که بارور گشته ثمر بدهد و سبب خرّمی و نزهت بوستان گردد، مراحل سخت و طولانی طیّ می کند.
 
در آثار مبارکه مثال دیگری است راجع به روح انسان. می فرمایند امر مبارک ماننده نارِ موقده است و روح انسانی مانند چراغ. این سراج روشن نیست، خاموش است. باید جرقّه ای از آن نار الهی به این چراغ خاموش برسد تا روشن شود. این روشنائی عبارت از روح ایمانی است.
حال باید دید چه باید کرد تا این شعله ای که در دل پیدا می شود، دوام یابد و از بادهای مخالف حفظ شود و بر روشنائی بیفزاید و حرارت و نورانیّت این شعله در ارکان وجود ظاهر گردد. یقیناً حیات پاک و اعمال طیّبه و سعی و کوشش لازم است تا این شعلۀ فروزان نگاهداری شود. اینها مراحلی است که باید تدریجاً حاصل شود و علمُ الیَقین ما به عینُ الیَقین تبدیل گردد و به حقُّ الیَقین برسد. طبیعی است این مقصود حاصل نمی شود جز از راه توسّل به دعا و مطالعۀ آثار مبارکه و قیام به عبودیّت و خدمت و جانفشانی و فدا کاری. ملاحظه کنید، می فرماید، «لا یَنفَعُکَ شَیءٌ فی حیاتِ الدّنیا اِلّا التّبتّلُ وَ التّضَرُّعُ اِلَی اللهِ وَ الخِدمَةُ فی کَرمِ اللهِ وَ العِبادَةُ بِقلبٍ خافِقٍ بِمَحَبَّةِ الله» که مضمون آن این است که هیچ چیز در حیات دنیا به انسان نفع نمی دهد جز تبتّل و تضرّع به درگاه الهی و خدمت در باغ الهی و عبادت با قلبی که مملو از مَحَبّتُ الله باشد.
 
حضرت ولیّ امرُالله نیز بیانی به انگلیسی دارند که ترجمۀ آن این است، «ایمان تنها صِرفِ اعتقاد نیست، بلکه راه و روشی است که روزانه (ملاحظه کنید می فرمایند روزانه، نه هفته ای یک مرتبه، نه ماهی یک مرتبه بلکه روزانه) احتیاج به تقویّت دارد و مستمرّاً روحانیّتش باید تجدید گردد و با تأمّل و تعمّق در آثار مبارکه توأم باشد.»
 
این کلمۀ عبودیّت را که شما ملاحظه می فرماييد با کلمۀ عبادت یک ریشه دارند. این دو کلمه از یک ریشۀ عَبد مشتقّند. از کلمۀ عَبَدَ یا عَبْد، ما از یک طرف معنی عبادت را گرفته ایم و از طرف دیگر عبودیّت را. مَثَلِ اَعلای ما حضرت عبدالبهاء که اسم خود را عبدالبهاء گذاشته اند، ملاحظه فرمائید راجع به خودشان چه می فرمایند، «عبودیّت این فانی عبودیّت حقیقی واقعی سرمدی ابدی ذاتی کینونتی است، نه عبودیّت تعبیری تأویلی تفسیری تلویحی. من عبدالبهاء هستم و تاج سَرِ من عبودیّت بهاءُالله است و خدمت به احبّای او.» ملاحظه بفرمائید، حضرت عبدالبهاء این میزان را برای ما معیّن فرموده اند و شکّ نیست که چه در عبودیّت و چه در عبادت، اصل نیّت است. ما باید همواره از خود سؤال کنیم (و هیچکس غیر از ما حقّ این سؤال را از ما ندارد) که آیا نیّت من در انجام دادن این کار واقعاً خالص است؟ آیا عَمَلم لِله است و یا خدای نکرده، خدای نکرده آلوده به امیال نفسانی و اغراض شخصی است؟
 
ملاحظه فرمائید حضرت اعلی راجع به عبادت در کتاب مستطاب بیان می فرمایند، «عبادت کن خدا را بشأنی که اگر جزای عبادت ترا در نار بَرَد تغییری در پرستش تو او را بِهَم نَرسد و اگر در جنّت بَرَد بهمچنین» می فرمایند باید طوری عبادت کنی که اگر جزای عبادت تو چه آتش باشد چه جنّت، در تو تأثیری نداشته باشد و نلرزی و عبادت خود را ادامه دهی.
 
البته مسألۀ مجازات و مکافات در این عالم خیلی اهمیّت دارد، برای هیأت اجتماعیّه اهمیّت دارد، برای تربیت اطفال اهمیّت دارد، و به فرمودۀ مبارک، «مربّی عالَم عدل است، چه که دارای دو رکن است، مجازات و مکافات و این دو رکن دو چشمه اند از برای حیات عالم.» با این حال ما باید هیچوقت برای پاداش و یا از ترس تنبیه و مجازات خدمت نکنیم. کار ما باید لِله باشد و خالصانه، لِوَجهِ الله باشد. والّا به اشکال بر خواهیم خورد. ملاحظه فرمائید جمال مبارک چه می فرمایند، «اِعلَم بِأنَّ نُصِبَ بَینَنا و بَینَ العِبادِ سُلَّمٌ لَهُ ثَلاثُ دَرَجاتٍ: اَلاولیٰ تُذکَرُ بِالدُّنیا وَ زُخرُفِها وَ الثّانِیَةُ تُذکَرُ بِالآخِرَةِ وَ ما قُدِّرَ فیها وَ الثّالِثُ تُذکَرُ بِالاَسماءِ وَ مَلکوتِها. مَن جازَ عَن هذِهِ المَقاماتِ یَصِلُ اِلی مَلیکِ الاَسماءِ وَ الصِّفاتِ» به فارسی ساده عرض می کنم می فرمایند که بین ما و بندگان نردبانی است که سه پلّه دارد. پلّۀ اوّل دنیا و زینت آلات و لذائذ دنیاست. پلّۀ دوّم آخرت است و آنچه در آخرت مقدّر گشته. پلّۀ سوّم اَسماء و ملکوتِ آن است. چه بسیار نفوس هستند که به دنیا مشغولند و از عوالم روحانی غافل. چه بسیار که به امید مکافات و یا بیم از مجازات آخرت عمر خود را به سر می برند و چه بسا که در پیِ نام و شهرتند. می فرمایند، کسی که توانست از این سه پلّه بگذرد، آن وقت به مَلیکِ اَسماء و صفات می رسد. یعنی باید از دنیا منقطع شد و چشم از جزا و پاداش پوشید و لِله به خدمت قیام نمود و از هر اسم و شهرتی مقدّس و منزّه گردید. ملاحظه فرمودید که حضرتِ اَعلی به ما چه توصیه کردند. فرمودند، شما دعائی که می کنید، مناجاتی که می کنید، هر عمل نیکی که انجام می دهید، اگر چشم شما دوخته باشد به این که از شما در این عالم و یا در عالم بعد تعریف کنند، این خدمت و عبودیّت پسندِ حقّ نیست. حقّ می خواهد که ما از روی عشق خدمت کنیم و قدم برداریم، منتظر تمجید و توصیف دیگران نباشیم، بلکه نظرگاه ما تنها رضای جمال مبارک باشد. این است میزانی که به ما عنایت فرموده اند.
 
جناب سمندری داستانی حکایت می کردند که نقل آن شیرین است. می فرمودند موقعی که پدرم مرا از محلّ تجارتی خودمان در قزوین به شعبۀ تجارتی رشت منتقل کردند، چون به رشت وارد شدن دیدم میرزائی آنجاست که پدرم او را استخدام کرده بود. هم مُحاسب بود و هم میرزا. نوکری هم در آنجا خدمت می کرد. من هم پسر ارباب بودم. یک روز تصادفاً نوکر مریض شد. حجره احتیاج به نظافت داشت. من به میرزا گفتم، آیا ممکن است شما این حجره را جاروب کنید؟ میرزا به من به حالت تعجّب نگاه کرد و گفت، پدر شما مرا به عنوان مُحاسب و میرزا استخدام کرده است، نه به عنوان نوکر. من دیدم که حرف حسابی است، معذرت خواستم. ولی روز بعد سحر برخاستم و خودم رفتم جارو را گرفتم، آفتابه را گرفتم، خوب حجره را جاروب زدم و نظافت کردم و بسیار خوشوقت بودم که به این کار و خدمت موفّق شده ام. در موقعی که مشغول به نظافت بودم با خودم فکر می کردم و از خود می پرسیدم، علّت اینکه میرزا حاضر نبود این کار را بکند و من به این خوشحالی حاضر به انجام دادن آن شدم، چه بود؟ بعد به این نتیجه رسیدم که علّت آن بود که حجره مال او نیست، ما به او یک حقوقی می دهیم، او هم کاری انجام می دهد. کسی به من حقوقی نمی دهد و پاداشی نمی دهد، امّا این حجره از من است. این تجربه سبب شد که به نتیجۀ دیگری برسم. گفتم شاید معاملۀ بعضی از ما احباب هم با امر مبارک به همین نحو باشد. بعضی مثل میرزا باشیم و بعضی همین حسّی را که من نسبت به حجرۀ خودمان داشتم، داشته باشند. بعضی خدمت می کنیم برای این که به پاداشی برسیم، ولی بعضی صرفاً برای خدا و از روی کمالِ عشق و مَحَبّت خدمت می کنند و خود را متعلّق به امر و امر را متعلّق به خود می دانند و همین قدر برای آنها کافیست که خدا راضی باشد و فِی الحقیقه کسی که امر را شناخته و بهائی حقیقی است، خودش را برای خدمت امر می خواهد و نه این که خدای نکرده امر را برای مصلحت خود بخواهد.
 
در لوح ناصرالدّین شاه، حضرت بهاءالله می فرمایند، «اِنَّ الَّذینَ فی حَولِکَ یُحِبّونَکَ لِأنفُسِهِم وَ الغُلامُ یُحِبُّکَ لِنَفسکَ» مضمون این است، نفوسی که اطراف تو هستند تو را برای خاطر خودشان دوست دارند و حال آن که غلام، که اشاره به نفس مبارک است، تو را برای خاطر خودت دوست دارد. از این بیان می توان دو نوع دوستی را تشخیص داد، دو نوع بندگی ملاحظه نمود. یکی دوستی خود خواهانه، حسودانه و حتّی مُغرضانه و دیگری دوستی خالصانه و قلبیه یعنی لِله و فِی الله که خالی از شائبۀ غرض است و چشم داشت و توقّعی در آن نیست. ما باید از خود بپرسیم کدام را باید اختیار کنیم، آن مَحَبّتی که مقبول درگاه الهی است و یا خدای نکرده آن دوستی که مردود درگاه الهی است؟
 
ملاحظه بفرمائید، جمال مبارک در کلمات مکنونه چه می فرمایند، «ای بظاهر آراسته و بباطن کاسته مَثَل شما مِثل آب تلخ صافی است که کمال لطافت و صفا از آن در ظاهر مشاهده شود و چون به دستِ صَرّافِ ذائقۀ احدیّه افتد قطره ای از آن را قبول نفرماید.» ملاحظه کنید این مثال و این ترکیب در عبارت «بظاهر آراسته و بباطن کاسته» چقدر زیباست. آب صافی که ظاهرش زلال است و باطنش تلخ و با تمام آن ظاهر پُرلطافت و صفا که وقتی من و شما به آن نگاه می کنیم، لذّت می بریم و بَه بَه می گوئیم، در نظر حقّ قطره ای از آن مقبول نیست. حال همین طور که آب شیرین و آب تلخ ممکن است به ظاهر یک جلوه و صورت داشته باشد، اعمال ما نیز ممکن است بر همین نَهج باشد و به ظاهر به یک صورت عرضِ اندام کند، امّا فرق است میان آن عملی که لِله است و با نیّت خالص انجام گرفته، با عملی که ظاهرش آراسته است، ولی آلوده به هواهای شخصی است. چه بسا ممکن است دوندگی کنیم، عرق بریزیم، جوش بخوریم، ناراحت باشیم، امّا چون نیّت آلوده به خواهش های نفسانی است، عمل ما مقبول درگاه الهی واقع نشود، بلکه آن عمل مذموم ، مردود است.
 
حالا از این مقوله بگذریم و اعمال حسنه را در نظر بگیریم. تا آنجا که بنده از بیانات مبارکه فهمیده ام، این اعمال دو نوعند. یک نوع در اَعلیٰ درجۀ مقبولیت است، یک قسم در اَدنیٰ درجه. یکی حدّ اکثر فعالیّت و جدیّت است و یکی حاصلِ حدّ اقلّ سعی و کوشش. برای این که مطلب بهتر روشن شود، بعضی از مستخرجات الواح را برای شما می خوانم:
 
در باب ازدواج در قسمت احکام می فرمایند، اگر در عقد ازدواج شرطی مانند بکارت زوجه در عقد نامه قید شده باشد و دون آن ثابت شود، چون شرط وفا نشده، بطلان عقد جائز است.(۱) می فرمایند، جائز است عقد را باطل کرد. امّا حکم به اینجا ختم نمی شود. جمالِ مبارک در تعقیب آن حکم می فرمایند، «در این مقام سَتر و عفو اگر شامل شود عِندَالله سببِ اَجرِ عظیم است.» ملاحظه می فرمائید، قراردادی امضاء شده، دروغ گفته شده، عدم بکارت به ثبوت رسیده و طرف شرعاً حقّ داشته عقد را باطل کند. با این حال به او توصیه می فرمایند، سَتر کن، از من می پرسی عقد را باطل نکن، اگر می خواهی در درگاه حقّ اَجر عظیم داشته باشی، سَتر و عفو بهتر است. ببینید اینجا دو میزان در عمل به ما عنایت می فرمایند، یکی حّد اَقلّ و دیگری حدّ اکثر. راجع به ربح پول نیز در صورتی که فرع فاحش نباشد، که ممنوع است، دو میزان در اختیار ما می گذارند. می فرمایند، گرفتن فرع جائز است به شرطی که اعتدال و انصاف رعایت شود و اِجحاف نشود. امّا در تعقیب این جواز می فرمایند آنچه را که حقّ بیشتر دوست دارد قرضُ الحَسَن بدون فرع است. ملاحظه می فرمایید اینجا سه مرحله داریم یکی مطالبۀ فرع فاحش که ممنوع و مردود است. یکی جائز، یکی محبوب. در این دو شقّ اخیر حدّ اَقلّی برای میزان عمل داریم و حدّ اعلائی.
 
مثال دیگر می فرمایند، «یَا ابنَ الانسان لَو تَکونُ ناظراً اِلَی الفَضلِ ضَعْ ما یَنفَعُکَ وَ خُذْ ما یَنتَفِعُ بِهِ العِبادُ وَ اِنْ تَکُنْ ناظِراً اِلَی العَدلِ فَاخْتَرْ لِدونِکَ ما تَختارُهُ لِنَفسِکَ.» می فرمایند، اگر به فضل ناظری و می خواهی خدا با تو آنچنان معامله کند، نفع خود را فدای نفع دیگران کن، از نفع خودت بگذر و به آنچه نفع عباد است، متمسّک شو و امّا اگر ناظر به عدلی و می خواهی عادلانه و منصفانه رفتار کنی، مپسند برای دیگری آنچه را که برای خود نمی پسندی. یعنی در یک مقام پنجاه در صد و در مقام دیگر صد در صد به نفع دیگری است که آن روش و طریقت عبدالبهائی است که عبای خود را از دوش برداشته به دیگری می بخشد و جامۀ خود را در آورده  به دیگری انعام می دهد. ملاحظه کنید ما در اینجا دو میزان برای ایثار و گذشت داریم که یکی حدّ اکثر گذشت است و یکی حدّ اَقلّ آن. در مقامی زیارت می کنیم که می فرمایند، «حَسَناتُ الاَبرارِ سَیِّئاتُ المُقَرَّبین» آحاد احبّا همه اَبرارَند، مُقرّبین معدودند. می فرمایند آنچه جزوِ حَسَناتِ اَبرار حساب می شود، در مقامِ مُقرّبینْ سَیِّئات است. طفلی را می بینیم که تازه به راه افتاده و چهار دست و پا راه می رود. طبعاً مادر و پدر که شاهد این حرکت طفل هستند، بسیار خوشحال می شوند، همه جا از او صحبت می کنند، به دوستان و خویشان خود می گویند که بچۀ ما شروع کرده است چهار دست و پا حرکت می کند. این به راه افتادن طفل البتّه در حقّ او جزو حَسَنات است، امّا وقتی این طفل بزرگ شد و خواست باز چهار دست و پا راه برود، آیا باز هم این کار جزوِ حَسَناتِ اوست؟ قطعاً نه. بلکه این عیب است، زیرا هر دوره ای را اقتضائی و از هر شخصی توقّعی و انتظاری است. از این جهت است که ما هم که در ظِلِّ اَمر پرورش یافته ایم باید همیشه در فکر حدِّ اَعلایِ کمال باشیم نه حدّاَقلّ که مخصوص نابالغان است.
 
در اوایل دورۀ ولایت حضرت ولیّ اَمرُالله در یکی از توقیعاتشان که به انگلیسی است بیانی به این مضمون می فرمایند، «دیگر زمان این که یاران در این فکر باشند که چگونه می توانند به اَمرِ اِلهی خدمت کنند سپری شده است. حال وقت آن است که به دقّت تأمّل کنند که انتساب به آن مَخدومِ مُعَظَّم یعنی اَمرِ اِلهی مستلزم چه نوع خدمت و عبودیّتی است.» ملاحظه بفرمائید می فرمایند، دیگر وقت آن نیست که فکر کنیم چگونه می توانیم به امر مبارک خدمت کنیم. آیا مگر این بد است؟ البتّه نه. امّا این مرحله زمانش گذشته است. دیگر جای این سؤال نیست. حالا باید در فکر این باشیم که انتساب ما به امر مبارک چه نوع خدمت و بندگی را سزاوار است. فرق این دو مرحله در این است که یک وقت من عرض می کنم حاضرم برای خدمت. امّا اگر کار زیاد باشد و زحمت داشته باشد قبول نمی کنم، می گویم این شغل من نیست، خدمت دیگر به من رجوع کنید که آسان تر باشد و ناراحتی نداشته باشد. این حدّاَقلّ میزانی است که می خواهیم صرف خدمت امر کنیم. یک وقت هم احساس می کنم که حالا دورۀ عشق و عاشقی است. باید ببینم که این محبوب ما، این مَخدومِ ما که اَمرِ اِلهی است چه لازم دارد، بروم آن را نظم دهم، چه قابلیّت و توانائی آن را داشته باشم چه نداشته باشم، فکر داشتن وقت را نکنم، کار خواه آسان باشد خواه سخت، با زحمت باشد یا بی زحمت، آن را انجام دهم.
 
مثال دیگر عرض می کنم. ما همه بچّه بوده ایم، مادر داشته ایم، مادر را دیده ایم، پرستار را هم دیده ایم. پرستار برای مواظبت طفل سرِ ساعت می آید و سرِ ساعت هم می رود. در مدّتی هم که سر کار هست وظیفه اش را انجام می دهد، بچّه را هم دوست دارد، نه این است که دوست نداشته باشد. همه نوع خدمت هم به این بچّه می کند، امّا حواسش به حقوق آخر ماهش است. همین که فردا کسی حقوق بیشتری به او بدهد خانه و بچّه را ترک می کند و به سُراغ خانۀ جدید می رود. امّا مادر این کار را نمی کند و ابداً به جائی دیگر فکر نمی کند، تنها به این فکر است که بچّه اش چه احتیاج دارد. حاضر است خودش را برای بچّه اش فدا کند، دیگر فکر نمی کند که شب درست خوابیده یا نخوابیده و یا به خود بگوید حالا اگر او را پیش دکتر نبردم عیب ندارد. این است که حضرت ولیّ اَمرُالله می فرمایند دیگر آن دوره گذشت که ما از خود بپرسیم چطور می توانیم خدمت کنیم. امروز باید در این فکر باشیم که امر چه احتیاجی دارد و سعی کنیم که آن احتیاج را تأمین کنیم. حضرتِ حَرَم در کتاب گوهرِ یکتا جمله ای دارند و حقیقتی را بیان می فرمایند که در نهایت ظرافت و متانت و زیبائی است. می خواهم ترجمۀ آن را برای شما بخوانم. می فرمایند، «در هر مقامی از خدمت اَسراری نهفته است. هیکلِ مبارک همه را به اعتدال تشویق می فرمودند. ولی اگر خود آنان از مکان های عادّی زندگی قیام نموده به اَعلی رتبه از خدمت و شهامت پرواز می کردند البتّه تشویق می فرمودند و بی نهایت به وجود آنان فخر می نمودند. برای فهم این مطلب به نظر من بهترین مثال طیّاره است. وقتی که طیّاره هنوز در روی زمین است و چرخهایش را به زمین چسبانده مجبور است در حدود قوانین زمین حرکت نماید، ولی وقتی چرخ ها را در فضا جمع کرد دیگر طیّاره مُقیَّد به قیودِ اَرضی و در تحت قواعد زمین نیست، بلکه موجودی است آسمانی و به مناسبت همین مقام با سرعت بی نهایت به سوی آفاق بعیده می شتابد. البتّه ما هم تا چسبیده به زمین هستیم نصایح زمینی بسیار می شنویم ولی اگر زمین زیر پا گذاردیم در عُلُوِّ آسمان ها تندتر به حرکت آمدیم دیگر گوش به نصایح ارضی نخواهیم داد. اینجاست که قهرمانان عظیم الهی در پروازند، اینجاست که ارواحِ شَجیعه افتخارات ابدیّه می یابند.»
 
حال اختیار با ماست. آیا می خواهیم زمینی باشیم یا آسمانی؟ می خواهیم با یک ماشین که خیال می کنیم سالم است و امیدوار هم هستیم که جادّه هموار است حرکت کنیم و به خرابی ماشین و کندی حرکت تن در دهیم یا این که آسمانی بشویم و با یک سرعتی این ماشین را برانیم که مانند طیّاره پرواز کند و مطابق قوانین آسمان حرکت کرده با سهولت و سرعت از این درّه های امتحانات بگذریم؟ اختیار این تصمیم با ما است. این بیان جَمالِ مبارک را در نظر بیاورید که می فرمایند، «قفس بشکن و چون هُمای عشق به هَوای قُدس پرواز کن.» و در جای دیگر می فرمایند، «ای هَمپَرانِ هَوای قُدسی» آرزوی هیکلِ مبارک برای ما این است که ما با مَظاهِرِ مُقدّسه هَم پرواز شویم و به فضای قدس در آئیم.
 
حضرت عبدالبهاء می فرمایند، «انتساب به دو قسم است، یکی باغ و گیاه است و دیگری آفتاب و شعاع. تو اِن شاءَ الله قِسمِ ثانی باشی» می فرمایند انتساب ما اهلِ بَهاء به آستان مبارک بر دو قسم است، یک قِسم مثل انتساب گیاه به باغ است و یکی قِسم هم انتساب شعاع است به آفتاب. باغْ اَمرِ اِلهی است و گیاه ما هستیم که در این باغ هستیم و به این افتخار سرافرازیم، باغ را دوست داریم و در آن مشغول نشو و نما هستیم، اسم ما بهائی است و اسم این باغ هم اَمرِ حضرت بَهاءُالله است. البتّه این خوب است. در خیلی از مناجات ها در حقّ احبّا دعا می فرمایند که، «خدایا عنایتی فرما تا این نفوس اشجار بوستان تو شوند و اَزهارِ گلستان تو.»
 
امّا انتساب دیگری نیز هست که انتسابِ شعاع به آفتاب است. در اینجا آفتابْ جَمالِ مبارک است. حضرت عبدُالبهاء می خواهند ما مانند شعاعْ انتساب به جَمالِ مبارک داشته باشیم. فرق است بین این انتساب و انتساب گیاه به باغ. گیاه از جنس باغ نیست، پس از اندک زمانی پژمرده می شود، می پوسد و مُنفصل از باغ می شود و حال این که شعاع از آفتاب است و از جنس اوست، آنجا تربیت است، ابدیّت است، اِنفکاکی نیست. همچنین دو و یا چند گل و یا گیاه در صُقعِ واحدند، هرچند متّحدند. ولی شخصیت هریک به جای خود باقی است و اگر امتحانی پیش آید آن شخصیت به اَنانیّت مبدّل می شود. ولی شعاع این طور نیست. دو شعاع و یا چند شعاع وقتی به هم متّصل شوند به شعاع واحد مبدّل می شوند، نام و نشانی و شخصیت و اَنانیّتی هرگز در کار نیست و این شعاع ها متّحداً و متّفقاً سبب رشد و نُمُوّ و حیات گیاه ها و گل های باغِ اِلهی می شوند. این است که می فرمایند حال اختیار با تُست که چه نسبتی را اختیار کنی، امید و آرزوی من این است که انتسابت از قِسم ثانی باشد. باز ملاحظه می فرمایید که در اینجا هم از جهت انتساب به امرِ مبارک یک حدّاقلّی است و یک حدّاکثر.
 
جناب سمندری می فرمودند ما بهائی زیاد داریم امّا عاشق کم داریم. در یکی از احادیث اسلامی است که از حضرت امیر روایت شده که می فرمایند، «مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی اَحَبَّنی وَ مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقْتُهُ»(۲) می فرمایند هر کس طالب من باشد مرا می یابد و هر که مرا یافت مرا دوست دارد و هر که مرا دوست داشت عاشق من می شود و هر که عاشق من شد من عاشق او می شوم. ملاحظه فرمائید اینجا یک فرق گذاشته شده بین مَحَبّت و عشق. حضرت ولیّ اَمرُالله در لوح احمد کلمۀ مُحِبّین را در جملۀ، «تَهدِی المُحِبّینَ اِلی مَقعَدِ القُدس» به Lover ترجمه فرموده اند. فِی الحَقیقه عشق یک مرتبه بالاتر از مَحَبّت است، چنان که از همین حدیث هم کاملاً پیداست. می فرمایند، «مَن اَحَبَّنی عَشَقَنی.» باری از این مطلب می گذریم.
 
مطلب دیگری که در نظر داشتم عرض کنم راجع به روح و قالب نظامات امری است. این موضوع اساساً کلّی است و در همه جا اهمیّت دارد. به طور کلّی ما یک صورتی داریم و یک قالبی. روح ما باطن ماست و قالب آن جسم ما است. نظم بدیع هم روحی دارد و شکل و قالبی. قالبش همین ظاهر تشکیلات است، روحش فیضِ الهی است که در این مَجاریِ اداری باید جریان داشته باشد.
 
اسباب و وسائلی که در اختیار ما گذاشته می شود فی حدِّ ذاته مهمّ نیست، ماشین تحریر مهم نیست، کلنگ مهم نیست، ابزار مهم نیست، صندلی که من روی آن می نشینم مهم نیست، میز مهم نیست، وظیفه ای که به من اِحاله شده مهم نیست، در شب باید مشغول کار باشم یا روز مهم نیست. آنچه مهم است این است که این وسائل و وسائط را برای ابراز عشق و علاقه به امرِ مبارک استخدام کنیم و آنها را برای تسکین عطش درونیمان به خدمت، به کار بریم، خدمتی که در آن شائبۀ غرض و خودخواهی نباشد و صِرفاً لِله انجام گیرد. چه، تنها به این وسیله است که می توانیم بر روحانیّت خود بیفزائیم و روح ایمانی خود را تقویت کنیم. ملاحظه کنید، جمالِ مبارک در لوحی که مخصوص نوروز است چه می فرمایند، «اَی رَبِّ لَمّا زَیَّنتَهُم بِطِرازِ الصَّومِ زَیِّنهُم بِطِرازِ القَبولِ بِفَضلِکَ وَ اِحسانِکَ لِأنَّ الأعمالَ [کُلَّها] مُعَلّقَةٌ بِقبولِکَ وَ مَنوطَةٌ بِاَمرِکَ لَو تَحکُمُ لِمَن أفطَرَ حُکمَ الصَّومِ اِنّهُ مِمَّن صامَ فی اَزَلِ الآزال وَ لَو تَحکُمُ عَلی مَن صامَ حُکمَ الاِفطارِ اِنَّهُ مِمَّنِ اغْبَرَّ بِه ثَوبُ الاَمرِ وَ بَعُدَ عَن زُلالِ هذَا السَّلسال.»(۳) می فرمایند، ای پروردگار حال که احبّای خود را به طِرازِ صَوم مزیّن داشتی، آنها را از روی فضل و احسانت به زیور قبول زینت بخش. چه، هر عملی معلّق به قبول تو و منوط به امرِ تُست. اگر بر کسی که روزه را بشکند، حکمِ صوم جاری کنی، او کسی است که از روز ازل صائم بوده و اگر بر آن که روزه گرفته حکم کنی که افطار کرده و صائم نبوده است، او کسی است که ثوبِ امر به او غبار آلوده گشته و از زلالِ این کوثرِ الهی محروم و بعید مانده است. مقصود آن است که جمیع اعمال بسته به قبول و رضای اوست و بنابراین یک چیز اصل است و آن رضای الهی و قبول اوست و این به فرمودۀ مبارک حاصل نشود جز با عمل پاک واِلاّ به روی صندلی نشستن و در فلان اطاق کار کردن و فلان سِمَت و مقام را داشتن ارتباط ندارد.
 
موضوع دیگری که یادآوری آن مناسب است این است که نباید میهمانی های احبّاء طوری باشد که سبب اتلاف وقت گردد و یا به صحبت های بی فایده بگذرد، بلکه باید نوعی باشد که از آن استفاده شود و سبب ازدیاد روحانیّت و نورانیّت در ما شود و صحبت ها بیشتر حول مسائل امری و موفقیّت های یاران در سراسر عالم دور زند تا بر نشاط ما بیفزاید. ما باید همواره این بیانات مبارک را که در کتاب مستطاب ایقان راجع به مجاهد می فرمایند مدّ نظر داشته باشیم. می فرمایند، «از تکلّم بی فایده احتراز کنید. چه، زبان ناری است افسرده و کثرت بیان سمّی است هلاک کننده.» ببینید چه اِنذارِ شدیدی در حفظ زبان به ما می فرمایند. ما در شیراز یک حاجی داشتیم تازه تصدیق بود. وقتی این بیان مبارک را برایش خواندیم گفت، برای همین است که خداوند به ما یک زبان داده و دو گوش و وَالله راست گفت. از کلمات تند و مَضارِّ آن بگذریم.
 
ببینیم جمالِ مبارک راجع به غیبت به ما چه توصیه می فرمایند، «غیبت سِراجِ مُنیرِ قلب را خاموش نماید و حیاتِ دل را بمیراند.» بعضی خیال می کنند دلسوزی می کنند. حضرت عبدُالبهاء می فرمایند، «این را اسمش دلسوزی می گذارند ولی حقیقتش غیبت است.» جمالِ مبارک در کلماتِ مکنونه می فرمایند، «کَیفَ نَسیتَ عُیوبَ نَفسِکَ وَ اشتَغَلتَ بِعُیوبِ عِبادی مَن کانَ عَلی ذلِکَ فَعَلَیهِ لَعنَةٌ مِنّی» می فرمایند، چگونه است که عیوب خودت را فراموش کردی و به عیوب عباد من مشغول شدی. بعد لعن می فرمایند عامل این عمل را. ملاحظه کنید چقدر لحن مبارک شدید است. حضرت ولیّ اَمرُالله در یکی از توقیعات خود که اصل آن به انگلیسی است بیانی در این موضوع به این مضمون می فرمایند، «هریک از ما تنها مسؤول یک حیات که زندگی خود ما باشد، هستیم. هدف ما تکمیلِ نَفْس و تحسین اخلاق است و البتّه سعی در این سبیل مستلزم عطف توجّه و صَرف نیروی معنوی و ارادۀ راسخ ماست. اگر این قوا را صرف تصحیح عیوب و جبران خطای دیگران کنیم، عُمرِ عزیز را بیهوده و یاوه صرف کرده ایم. ما هر یک مثل برزگری هستیم که باید به کار شخم و به راه انداختن ابزار کار خود مشغول باشد و برای این که خیش خود را درست هدایت کند باید به شیار چشم بدوزد و کاملاً متوجّه باشد که منحرف نشود. اگر بنا باشد به این طرف آن طرف نگاه کند تا ببیند این و آن چه می کنند و از شخم زدن آنها عیب بگیرد، شکّی نیست که خیش خود را کج و مُعْوَجّ هدایت خواهد کرد.»
 
ببینید چقدر این مطلب شیرین است، چقدر مهمّ است. همچنین لازم نیست یادآور شوم که حضرت عبدالبهاء می فرمایند وقتی که راجع به نفوس حرف می زنیم باید صفاتِ حمیدۀ آنها را ذکر کنیم، صفات پسندیدۀ آنها را پیدا بکنیم و ستایش بکنیم نه این که صفاتِ مَذمومۀ آنها را ذکر کنیم. تفحُّص کنیم و صفات حمیده را پیدا کنیم و آن وقت جلوه دهیم. حضرت عبدالبهاء مثال آن سگ را می زنند که روزی حضرت مسیح لاشۀ یک سگ مرده ای را با تَلامذه ملاحظه فرمودند. هر یک از تَلامذه مطلبی گفتند در مَذَمّتِ این سگ مرده. حضرت مسیح فرمودند شما چرا دندان سفید او را نمی بینید. باید دندان سفید مردم را پیدا کنیم و مشغول ستایش آن دندان سفید گردیم، نه ذکر سایر شؤون. باید به خاطر داشته باشیم که فقط اَمرُالله کامل است. همۀ ما معدن نقصیم.
 
حضرت بهاءالله می فرمایند معاملۀ هر یک از ما با مردم باید با شفقت پدری باشد. این را درست در اطرافش فکر کنیم. شفقت پدری یعنی این که وقتی که طفل گناهی کرده و سپس قدری پشیمان می شود و ناراحت می شود، نزد پدر می رود و یا نزد مادر. اینها حاضرند همه چیز را فراموش کنند، دیگر در دل کینه ای نمی ماند، قلب پاک می شود. چون این طفل دیگر متذکّر شده، مسأله تمام است. باید با این شفقت با نفوس معامله کنیم. امّا نمی فرمایند تا کبر و غرور خدای ناکرده در ما اِحداث بشود که ما بالغیم و بچه نابالغ است. مقصود شفقت است.
 
موضوع دیگر، جمالِ مبارک می فرمایند طوبی از برای نفوس مؤمنۀ ثابتۀ راسخه ای که خودشان را وَحدَه ناصر و منصور بدانند. یعنی شخص مؤمن فکر کند که کس دیگری هم هست که به نصرت این امر قیام کند؟ باید فکر کند که دیگر هیچکس نیست. باید مثلاً فکر کند در آن شب بعثتِ حضرتِ اَعلیٰ است و اظهار امر فرموده اند و او با عدم لیاقتْ مَظهَرِ ظهورِ اِلهی را شناخته و دیگر کسی نیست.
 
شما تصوّر کنید مُلّا حسین وقتی که از آن اطاق مبارک بیرون آمد و در کوچه های شیراز قدم نهاد، چه کسی بود که به کمک او بیاید. در آن سحر، در آن روز هیچکس نبود، خودش بود و آن مَظهَرِ حَقّ که شناخته بود. ما باید این طور احساس کنیم که هیچ کس نیست، خودمان هستیم و خدای خودمان. و نیز می فرمایند، «لا تَنظُرْ اِلَی الخَلقِ وَ اَعمالِهِم بَلْ اِلَی الحَقِّ وَ سُلطانِه» حضرت ولیِّ اَمرُالله ببینید چه می فرمایند. باز از انگلیسی است، «صدمات و مَصائبِ این جهانی عَرَضی و فانی است و آنچه از ما به جای می ماند اثراتی است که در اثرِ تزکیۀ نَفْس در مقابله با این اَعراض حاصل می شود. بنا براین آنچه مستلزم عطف توجّه است این است که با تحمّل زحمات و بلایای وارده بر جسم و جان، روز به روز بر روحانیّت بیفزائیم و تقرّب به درگاهِ اِلهی جوئیم.»
 
شاید با این بیان مبارک حضرت عبدالبهاء همه آشنا باشید که حضرت ولیّ امرُالله آن را نقل می فرمایند. می فرمایند، «زندگی هر شخصی جانب تاریکی دارد و جانب روشنی. به فرمودۀ حضرت عبدُالبهاء به تاریکی پشت کنید و رویتان را به طرف من متوجّه سازید.» و نیز حضرت عبدُالبهاء می فرمایند، «اخلاق روحانیّه سببِ تربیتِ فطری و ترقّیِ ذاتی است که نفوس بجان یکدیگر را خدمت و حمایت نمایند. محض خدا و اَداءِ وظائف عبودیّت و انسانیّت نه محض شهرت و ممدوحیّت. خدمت ما نباید برای خود نمائی باشد و یا انتظار تعریف و تقدیر از کسی داشته باشیم، بلکه باید اعمال ما صِرفاً مَحضِ رضای الهی باشد.» بیان دیگری است که از کلمات شفاهی حضرت عبدُالبهاء است و از متن انگلیسی آن که در نجم باختر به چاپ رسیده ترجمه شده است و بسیار بیان عجیبی است. می فرمایند، «نفوسی که نسبت به یکی از بندگان الهی بدخواه هستند و حسد می ورزند تنها خود را از مقامات خود محروم می سازند. چرا که با این اعمال نشان می دهند که نه فقط لایق مقامی که خداوند برای ایشان مقرّر داشته نیستند، بلکه در مقابل اوّلین امتحان یعنی مشاهدۀ موفّقیّت دیگری که حقّ را نیز شاد نموده مُتزلزل شده نتوانسته اند تاب مقاومت آرند. تنها در نتیجۀ این سرور قلبی است که عنایات الهی بر دل پاک نازل می شود. آزْ بابِ برکت و الطاف را مسدود می کند، حسد مانع وصول انسان به ملکوتِ اَبهیٰ است. احدی نمی تواند دیگری را از مقامی که حقِّ اوست محروم کند. فقط اگر شخصی مخالف رضای الهی رفتار کند و یا امرُالله را وسیلۀ جاه طلبی و تَرضیۀ خاطر خود سازد آن وقت است که مقام خود را از دست می دهد. انسان تا منقطع نگردد و یا قلبِ فارغی نداشته باشد، نصیبی از موهبت یزدان نمی برد. فِی الحَقیقه تنها هنگامی مشمول توفیق می گردد و به آمال خود می رسد که به یاری یکی از بندگان الهی قیام نماید و سبب موفّقیّت او شود. حُبِّ جاه و مقام آفت عظیمی است و منفورِ ساحَتِ کبریا. چقدر مایۀ تأسّف است که بعضی از نفوس امورِ امری را وسیلۀ انتقام قرار می دهند و به کینه توزی که مبتنی بر تصوّرِ واهی و خیال است می پردازند و در کار دیگری دخالت می کنند و طالب ذلّت او می شود. این گونه اعمال تنها سببِ حِرمان و خُسران خود آنهاست. اگر به این نکته متذکّر گردند.»
 
بیان دیگری است از حضرت ولیّ امرُالله که منشی از طرف هیکل مبارک نوشته به این مضمون، «ما هرگز نمی توانیم تأثیری را که در نفسِ خود اِعمال می کنیم در قلوب دیگران داشته باشیم. اگر ما خود را اصلاح نمائیم، بردبار باشیم و نسبت به تقصیر دیگران صبر و شکیبائی و ملاطفت را رعایت کنیم و نشان دهیم که دیگران را دوست داریم و هیچ وقت گِردِ عیبجوئی نگشته مشوّق آنها گردیم، دیگران نیز همین رویه را پیش خواهند گرفت و فِی الواقع از این طریق است که می توانیم با رفتار و نیروی روحانی خویش سرمشق قرار گیریم و به امرِ مبارک خدمت کنیم.»
 
همه می دانید که ارادت من به جناب سمندری فوق العاده است. چندین سال در خدمت ایشان در شیراز بودم، تقریباً هر روز خدمت ایشان می رسیدم، از بیانات ایشان استفاده می کردم و درس می گرفتم. یکی از نکاتی که از ایشان مکرّر شنیده ام این است. می فرمودند که اگر احکام و تعالیم و اَوامِر و نَواهی را از آثار مبارکه خارج کنیم آنچه باقی می ماند خلاصه و جوهر آن یک کلمه است و آن تشویق است. این همه مناجات هائی که از قلم جمالِ قِدَم نازل گشته، این همه الواح مبارکه که به اطراف ارسال شده، این همه مکاتیب مبارکه که از قلم میثاق صادر گردیده، این همه توقیعات حضرت ولیّ امرُالله که با زحمات طاقت فرسا خطاب به محافل روحانیّه و افراد مرقوم و  ارسال گشته، همۀ اینها را اگر خلاصه کنیم در یک کلمه خلاصه می شود و آن تشویق است. حضرت مسیح در یکی از موعظه های خود چند طوبیٰ ذکر می کنند: طوبیٰ به حال پاکدلان، طوبیٰ از برای آنان که گرسنه و تشنه اند، طوبیٰ... طوبیٰ... بنده به یکی از یاران عزیز غرب عرض می کردم، ای کاش یکی از پیغمبران هم یک طوبای تازه ای به این طوبیٰ های حضرت مسیح اضافه می کرد و می فرمود طوبیٰ از برای آنان که سبب تشویق دیگرانند. وَالله این جوهرِ مطلب است. حضرت ولیّ امرُالله همواره می فرمودند به جای تَنقید تشویق کنید.
 
موضوع دیگر بنده پیش خود فکر می کنم ما افراد احبّاء در حکم سنگ های یک بنا هستیم. حضرت ولیّ امرُالله می فرمایند افراد مؤمنین حکمِ آجر را در یک دیوار دارند. بنده برای این که مطلب خود را بهتر برسانم عرض کردم ما حکم سنگ هائی را در یک بنا داریم، همه یک شکل نداریم، اَبعادمان موزون نیست، متّحدُ الشّکل نیستیم، ناجوریم، می خواهیم از ما توی دیوار استفاده شود. بعضی حاضر نیستند دست به ترکیب ما بزنند. گفته می شود اگر قرار باشد از شما در این ساختمان استفاده شود، باید به شکل مربّع یا مستطیل در آئید و صاف و موزون شوید و متحمّل کمی زحمت و تَعَب شوید. می گویند ما همینیم که هستیم، حاضر نیستیم تغییر شکل بدهیم و درد بکشیم. البتّه همه این طور نیستند. بعضی دیگر هستند، می گویند ما را بتراشید و به هر شکلی که مفید است درآورید. طبعاً بسیار اَرجَحَند و بمراتب بهترند. امّا دستۀ ثالثی نیز هستند که می گویند ما کاملاً در اختیار شما هستیم، اگر می خواهید ما را بسائید و به صورت گَرد درآورید و مثل ساروج برای پُر کردن سوراخ ها و لابلای جِرزها به کار برید، حاضریم. این قبیل اشخاص البتّه نفیس ترند، اهلِ اِخلاصَند، فداکارند، اراده ای جز ارادۀ حقّ ندارند، نورٌ عَلی نورَند.
 
باز مطلبی از جناب سمندری به خاطرم رسید. می فرمودند یک روز حضور حضرت عبدُالبهاء مُشرّف بودم. فرمودند، بعضی از احبّاء اختلاف را دوست دارند. ببینید چقدر مَردودِ درگاهِ اِلهی است. حدّاقلّ انتظار از ما آن است که سبب اختلاف نباشیم، با برادر خود، با همسایۀ خود، با همکار خود بسازیم. البتّه این کافی نیست و نباید تنها به این درجه قناعت کنیم، بلکه باید بکوشیم و همّت نمائیم تا سبب ائتلاف قلوب گردیم، در جامعه ایجاد هم آهنگی کنیم و به آنچه شأن انسانیّت است موفّق شویم. این میزانِ اَعلاست، این حدّ اکثر است، این چیزی است که خدا از ما می خواهد. حال اگر در طلب این فضائل و کمالات که لازمۀ شؤونِ انسانیست، نیستیم و طالب حدّاقلّ زحمت و کوششیم و در راه خدا لَنگ لَنگان حرکت می کنیم لااَقلّ سعی نمائیم سبب اختلاف نگردیم.
 
موضوع دیگری که حائز اهمیّت است مسألۀ رتبه و مقام است. در امر مبارک رتبه و مقام هست، حفظ مراتب هست. حضرت عبدالبهاء می فرمایند یک لشکر فرمانده لازم دارد، آجودان لازم دارد، سرباز لازم دارد و اینها همه در یک رتبه و درجه نیستند، در بین آنها درجات است، ممکن است مابین فرماندۀ کلّ و سرباز ده بیست درجه باشد. این لازمۀ نظام اجتماعی است، حفظ مراتب ضروری است، اطاعت از مافوق لازم است و برای آن که کار انجام گیرد، رعایت این نظام لازم است. این یک جانب قضیه. امّا از جانب دیگر ببینیم جمال مبارک چه می فرمایند. این بیان مبارک در لوح اتّحاد است. می فرمایند، «ازجمله اتّحاد مقام است و اوست سبب قیام امر و ارتفاع آن مابین عِباد. برتری و بهتری که به میان آمد عالم خراب شد و ویران مشاهده گشت. نفوسی که از بحرِ بیانِ رَحمٰن آشامیده اند و به اُفُقِ اَعلیٰ ناظرند باید خود را در یک صُقع و یک مقام مشاهده کنند. اگر این فِقره ثابت شود و بِحول و قوّۀ اِلهی مُحقّق گردد، عالَمْ جنّتِ اَبهیٰ دیده می شود. بلی انسان عزیز است چه که در کلّ آیۀ حقّ موجود ولکن خود را اَعلَم و اَرجَح و اَفضَل و اَتقیٰ و اَرفَع دیدن خطائی است کبیر. طوبیٰ از برای نفوسی که به طِراز این اتّحاد مُزیّن و مِن عِندِالله موفّق گشته اند.» حال ملاحظه فرمائید اگر کسی فریفتۀ رتبۀ ظاهرۀ خود شود و خود را ممتاز از دیگران دانَد و به فرمودۀ مبارک خود را برتر و بهتر و اَرجَح و اَفضَل و اَرفَع بیند و مُتوقّع و مُترصّد اَفضَلیّت و اَرجَحیّت و تعظیم و تکریم باشد، یقیناً این حالات مقبول درگاهِ اِلهی نیست. هرچند در این عالم مراتب هست، در عالمِ بعد نیز مراتب هست، امّا آنچه ما می بینیم با آنچه منظور نظر حقّ است ممکن است فرق داشته باشد.
 
حضرت حَرَم در نطق های خودشان در هندوستان بیانی از حضرت عبدُالبهاء در خصوص اعتبار و توانائی هر نفس در تکمیل و تَهذیبِ خود نقل می فرمایند که یاران غرب از آن استفاده کرده آن را در چندین مقاله در نوشته های خود منعکس ساخته اند. ذکر می کنند که حضرت عبدُالبهاء می فرمایند ما هریک حکم نَسّاجی را داریم که قُماشِ حیاتِ خودمان را در کارگاهی که در اختیار ما گذاشته اند می بافیم. تارهای این قُماش ممکن است ابریشم باشد، یا پشم، از پنبه باشد یا کتان، از موادّ اوّلیّۀ مُحَقّر و کم ارزش باشد یا گران قیمت. مقصود آن است که آنچه از شؤونِ ارثی و از آباء و اجداد به ما منتقل گشته و یا نتیجۀ اثرات محیطی است که درطفولیّت بدون اختیار خودمان در آن نشو و نما نمودیم حکم تارهای این مَنسوج را دارند، یکی شرقی است و یکی غربی. یکی زیباست و دیگری بظاهر زشت. یکی با هوش است و دیگری کند ذهن. یکی از خانوادۀ غنی است و دیگری از خانوادۀ فقیر. یکی سیاه پوست است و دیگری سرخ پوست یا اَلوانِ دیگر. همۀ اینها عواملی است که خارج از اختیار و ارادۀ ماست و ما در آن دخالت نداریم و از این جهت هم مسؤول نیستیم. امّا آنچه به ارادۀ ما واگذار شده طرح و نقشی است که با این موادّ اوّلیّه ای که در اختیار داریم می سازیم. ملاحظه کنید به پنبه و با نخ می توانیم پارچه ای ببافیم در نهایت جلوه و زیبائی و ظرافت و نیز می توانیم با بهترین نخ ها و ابریشم یک طرح و نقش زشتی از کارگاه خارج کنیم که مَنفورِ هر ذوقِ سلیم باشد. به این قیاس هرچه باشد محیط اجتماعی ما و با عواملی که خارج از اختیار و تصّرف و مسؤولیّت ماست اینها مهمّ نیست آن چه مهمّ است کیفیّت طرح بافتِ قُماشِ حیات ماست که مطابق موازین امری و موجب رضای الهی باشد نه پیچیده و مغشوش و مخالف رضای الهی. این مطلب به طور خلاصه این است که آیا ما می خواهیم در سطح حدّاقلِّ رضا و مقبولیّتِ حقّ واقع شویم و یا حدِّ اَعلایِ آن؟ آیا می خواهیم خدمات ما از روی تقوی و نیّت خالص باشد و در این سبیل قدم برداریم و برای خدا و از روی صمیمیّت خدمت کنیم و یا این که بگذاریم اعمال با هوایِ نَفس و خیالات شخصی و تنگ نظری آمیخته شود؟
 
مسألۀ دیگری که باید به خاطر داشته باشیم این است که همیشه به یاد آوریم که کجا بودیم و الآن کجا هستیم و چرا اینجا هستیم. یک روز یکی از عزیزانِ اَرضِ اَقدَس آمد به اطاق بنده. دیدم خیلی مضطرب است. در اطاق را بست و نشست و در نهایت اضطراب گفت من نمی دانم آیا بیتُ العدلِ اعظم از من راضی هستند یا رضایت ندارند. من برای او داستانِ اَیاز را نقل کردم. هر چند شما ممکن است خسته باشید، ولی چون مناسب حال است به اِجمال آن را نقل می کنم. اَیاز غلامی بود در دربار سلطان محمود. قبل از آن به دربار راه بیابد در ده زندگی می کرد و چوپان بود. یک روز خبر آوردند که سلطان همراه وزراء و موکب سلطنتی با عرّابۀ خود وارد ده می شود. اَیاز آن قدر عاشق سلطان بوده که نمی توانسته این خبر را باور کند تا وقتی که عرّابۀ سلطان وارد ده می شود و اَیاز به دیدن سلطان می شتابد و از عشقی که داشته آن قدر به درشکۀ سلطان و شیشۀ آن نزدیک می شود که توجّه سلطان را به چشم های درشت خود جلب می کند. سلطان می پرسد که او کیست. عرض می کنند چوپانی است که مشتاق دیدار اعلیحضرت است. سلطان از او خوشش می آید و دستور می دهد که او را به قصر ببرند و به او خدمتی رجوع کنند. اَیاز چون به قصر وارد می شود مورد انعام و احسان سلطان قرار می گیرد و لباس های کهنه را از تن بیرون آورده لباس جدید می پوشد و در اندک مدّتی طوری مَحَلِّ وُثوق و اعتماد سلطان واقع می شود که درباریان به او رشک می برند و ناراحت می شوند و حسادت می ورزند و در پی بهانه می گردند که او را از دربار دور کنند، تا روزی که یکی از وزراء متوجّه می شود که اَیاز هر شب پس از آن که گشتی به دور قصر می زند به طرف غُرفۀ خلوت دور افتاده ای در جانب قصر حرکت می کند و بعد از مدّتی از آن خارج می شود. پیش سلطان می رود و جریان را اِفشاء می کند و می گوید این غلام که تازه وارد قصر شده هر شب پس از گشت و تجسّس غایب می شود. باید چیزی همراه برداشته پنهان کرده باشد. سلطان می گوید من خودم باید به این امر رسیدگی کنم و ببینم فِی الواقع قصّه از چه قرار است. شب بعد سلطان و وزراء مراقب حال اَیاز می شوند تا ببینند جریان امر چیست. می بینند اَیاز آمد و پس از عبور از دالان های قصر به غُرفۀ انتهای قصر وارد شد. سلطان و وزرایش بلافاصله او را تعقیب کرده دنبال او وارد آن غرفۀ تاریک می شوند. اطاق از اثاث خالی و جز یک دست لباس کهنۀ مُندرس که به دیوار آویزان شده بود چیز دیگری پیدا نمی کنند. سلطان از اَیاز می پرسد اینجا چه می کنی؟ می گوید ملاحظه می فرمائید آن لباسی که به دیوار آویزان است لباس چوپانی من است. من هر شب به اینجا می آیم و این لباس ها را می پوشم و به خودم می گویم اَیاز حواست جمع باشد، مبادا فراموش کنی. اگر لطف سلطان نبود، اگر مرحمت او نبود تو توی این لباس ها بودی، این خِلعَتی که تو امروز داری از رحمت سلطان است، از الطاف و عنایات سلطان است، نه از استحقاق تو، سلطان نظری به وزراء انداخته می گوید این است غلامی که مَحَبّت مرا جلب کرده و به جای آن که از منزلتش کاسته شود در نظر سلطان محبوب تر و مقرّب تر می گردد.

حضرت عبدُالبهاء این حکایت را برای یاران نقل می فرمایند و می فرمایند ببینید ما کجا بودیم و جمالِ مبارک ما را از کجا به کجا آوردند و چه مقامی به ما عنایت فرمودند. ذلیل بودیم، عزیز کردند. نادان و فقیر بودیم، بزرگوار و بی نیاز فرمودند.
 
باری من به این دوست عزیز عرض کردم، قربانت بروم اگر می خواهی آسوده باشی و روحانیّت خود را حفظ کنی و تقرّب نمائی، همیشه فکر کن آن روز اوّلی که به ارضِ اَقدَس آمدی چه حالی داشتی، چگونه عَدَمِ اِستحقاقِ خود را احساس می کردی، سعی کن آن احساس را هیچوقت از دست ندهی. اینجا سرزمینی است که ممکن است انسان عادت کند و متوجّه نباشد در چه مکانی است. امتحان اینجاست، خطر اینجاست و لغزش اینجا.
 
یکی دیگر از بیانات مبارک حضرت ولیّ امرُالله را که ترجمه از انگلیسی است در آخر عرایضم می خوانم لِیَکونَ خِتامُهُ مِسک. می فرمایند، «قُوّۀ اِلهی کاملاً قادر بر تقلیب اخلاق و روش ما می باشد و می تواند ما را بکلّی به نفوس جدیدی که غیر از آنچه از قبل بوده ایم تبدیل نماید. دعا و مناجات و اِتِّباعِ اَوامِر و احکام نازله از جانب حضرت بَهاءُالله و همچنین تزاید و تداوم خدمت در سبیلِ امرِ اِلهی وسیلۀ این تقلیب است.»
 
خوب، قربان همۀ شما بروم، به قربان این حوصله ای که داشتید به عرایض من گوش کنید.
 
پی نوشته ها:
(۱). گنجینۀ حدود و احکام، ص ۱۸۳
(۲). ادامۀ حدیث که در متن فوق ذکر نشده است این است که، «مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَأنَا دیَتُهُ»
(۳). ادعیۀ محبوب، ص ۱۳۸-۱۳۹